خاستگارا...

ساخت وبلاگ
خوب رسیدیم ب اینکه من تونستم تا دوسال ک طرحم تموم بشه خاستگارای مختلف همکارا و فامیلا و دوستانو حتی برادر خود فاطی حتی پسرخاله فاطی و خیلیا رد کنم من از همون بعد مشهد با کل فامیل فاطی و مسعود رفت و آمد داشتم فاطی چون بواسطه اخلاقای بدش ک همیشه احساس میکرد خیلی باکلاسه و خیلی براهمه کلاس میداشت چون شجره خونوادگی بالایی داشت با کسی دوست صمیمی نشده بود با اومدن من خودشم قبول کرد دختر خوبیم بواسطه اخلاقش مسعود میتونست با خیلیا باشه و مسعود اون آدم نبود وقتی قبول کرد من باشم تو زندگیشون خودش خیلی کمکم بهم علاقه مند شد ک حتی خودش دوسداشت من بشم زن برادرش و همیشه خونه مادرشینا منو دعوت میکرد زیاد رفت و آمد داشتم تو مجالسشون دعوت بودم انقد زیاد میرفتم میومدم ک فامیلاشونم ب عنوان دوست صمیمی خونوادگی تو دورهمیاشون دعوتم میکردم 

ازطرف خونواده مسعودم چون فاطی کلاس زیادی میذاشت و خود خونواده مسعود باکلاس بودن اصلا فاطیو حساب نمیکردن همیشه تنها بود بخاطر همین تو مجالس اونام منو میبرد ولی کم کم ک دید من با اون خونواده صمیمی شدم و خواهرا و مادر مسعود باهام صمیمی شدن دیگه حسودی میکرد اخه خواهرای مسعود ب مسعود گفته بودن الهه خیلی نازه اصلا ب فاطی نمیخوره موندیم چ جوری با فاطی دوس شده هی تیکه مینداختن ک الهه با خودت دوسته وگرن ب فاطی نمیخوره ..... خلاصه بین همه این خاستگارا تنها کسی ک ب هرنحوی ول نکرد هم کلاسیم محمد بود ک چندین بار از ترم ۷ تا پارسال یعنی ۴سال همه جوره خاستگاری اومدن خیلی جواب رد دادیم ولی هربار با ی شیوه اومدن ک مادر پدرش میگفتن دختر گرفتن ک ب این راحتی نیست باید بیایم تا بتونیم جواب بگیریم  البته مادر پدرشم زیاد موافق نبودن فقط بخاطر خوشگلی من ک پز فامیل بدن و دختر خوبی بودم اصرار داشتن وگرن برا پسرشون از اول دنبال عروس فامیل بودن ولی پسرشون کوتاه نیومدو چندین بارکارای مختلف کرد ک مجبور شده بودن بیان خاستگاری بعد اولین خاستگاری چندسال پیش ک دیدنم دیگه خودشونم اصرار کردن الان ک این گذر خاستگاریو میگم انگار خیلی زود گذشته ولی برا منو مسعود ب اندازه ی عمر گذشت خیلی سختی کشیدیم جدا شدن از مسعود برام مرگ بود انقد عذاب کشیدیم ک واقعا بزرگ شدم ک تصمیم گرفتم ب ی شرط با محمد ازدواج کنم ک شرطم این بود ک مسعود همیشه تو زندگیم باشه  مسعود خودش رفت برا تحقیق از محمد و تهرانو بهم ریخت تا فهمید پسر خوبیه و گفت انقد دوست داره ک قبول کنه منم ب محمد گفته بودم مسعود شمس منه مولاناست بدون اون زندگی نمیتونم بکنم و اینکه حق طلاقو ب من بده خیلی ازدواج برام سخت بود بخاطر همین هی تا پای بله گفتن میرفتم وقتی میدیدم نمیتونم دوباره همه چیو بهم میزدم چندین بار اینطوری شد ک همه پیگیر بودن بلاخره چرا اینجوری میکنم ک پدرم با مسعود ک تو خونواده جا انداخته بودم فقط حرف آقامسعودو گوش میدم قرار گذاشتن ک باهم حرف بزنن خلاصه مسعود پیش پا افتاده گفته بود ک دخترت فوق العادستا بدون من نمیتونه من تحقیقاتو میکنم اگه خوب بود جور میکنم ازدواج کنن الان ک این جملاتو میگم داره اشکام میریزه  گفتن این جملات خیلی سنگین بود خیلی ....دیگه نمیتونم بنویسم قول دادن مسعود ب پدرم ک خودش سعی میکنه منو آروم کنه عروسم کنه خیلی سخت بود اشکای مسعود اون شبا تمومی نداشت خیلی مسافراتا میرفتیم شبا و روزامون همیشه باهم بود من تو این ۵ سال ۴.۵بامسعود بودم شاید ۶ماه با خونواده خودم بودم من با مسعود کل زندگیمو گذروندم ب اندازه ۵۰ساله ی زندگی مشترک چ از نظر باهم بودن چ از نظر تفریحو مسافرت باهم بودیم ب چندتا از دوستای صمیمیم مسعودو گفته بودم دوتا مسافرت برده بودمشون باخودم عاشق مسعود شده بودن ...مسعود فوق العاده بود همه میدونن عاشق همیم ولیچون جفتمون خوبیم هیچ کس نمیتونه حرفی بهمون بزنه چون فهمیدن واقعا عاشقیم یکی نظر گذاشته بود چطوری شب نمیتونی بمونی مسافرت میرفتید من خیلی تو خونواده جا انداخته بودم ک با دوستام جایی میرم ک همه این اخلاقا و جذبه و ابهت داشتنارو مسعود بهم یاد داده بود وگرن من دختر بابایی بودم ک شبانه روز برام دلبری میکردو بدون اون جایی نمیرفتم ولی بزرگ شدم با مسعود استانبول رفتیم انقد سفرای داخلی هوایی و زمینی رفتیم ک دیگه جایی نمونده بود ک با وسایل نقلیه مختلف امتحان هم امتحان نکرده بودیم ک گفتیم رویایی بتونیم بریم مثلا ترکیه ولی گفتیم هیچوقت نمیشه ولی درعرض کمتر از ۱۵ روز رفتیم خیلی استرس داشتیم خیلیییی پاسپورتمو از مدارک بابا ی روزه برداشتم همون روزم پریدیم ب همه گفتم میرم جنوب دلم گرفته چون همه حال اونروزامو درک میکردن برا آرامشم تلاش میکردن خلاصه با کلی استرس با پارتیای مسعود ی روزه صب تونستم پاسپورتو بردارم شب پریدیم ی خواب شیرین بود کنسرت ستار رفتیم ک عشق مسعود بود ولی متاسفانه چون هرجا میرفتیم باید یکیمون بودیم ک کسی شک نکنه و مسعود گفته بود میره ترکیه من ب فاطی گفته بودم تو شهرم دائم باهاش درارتباط بودم و با خونواده خودم ک گفته بودم جنوبم ک شب اخر گفتن ی عکس بفرست دلمون برات تنگ شده شب کنسرت ستار بود ک من استزس گرفتم خیلی سخت گذشت خلاصه شب اخر از ترکیه تصمیم گرفتیم بریم بندرعباس عکس بگیریم ک همون شب بلیط بندرعباس گرفتیم از ترکیه برگشتیم صبح شیفتمو تو ترکیه جابجا کردم ی روزه رفتیم بندرعباس فقط ۴ ساعت اونجا بودیم ک عکس گرفتیم با ی تاکسی میگشتیم کل جنوبو عکس گرفتمو ظهرش برگشتیم وقتی رسیدم خونه همه عکسارو نشون دادم خیلی استرس کشیدیم ولی برا ما می ارزید ما خیلی عاشق بودیم حرکتامون همش دیوونگی داشت چ روزایی بود دیگه نمیتونم جلو اشکامو بگیرم بقیه داستان پست بعدی

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و چهارم خرداد ۱۳۹۶ساعت 20:33  توسط الهه  | 
بعد مشهد...
ما را در سایت بعد مشهد دنبال می کنید

برچسب : خاستگارا, نویسنده : elahe2424 بازدید : 111 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 1:18