ازدواج من

ساخت وبلاگ
از بین همه خاستگارا و فامیلا و اشناها و آشناهای فاطی و آشناهای مسعود و همه ی اونا رسیدیم ب محمد همکلاسیم ک ۵سال همه جا دنبالم بود چندنفر از فامیلشون و پدرمادرش چندین بار خاستگاری اومدن و من ب دلیل دوست داشتن مسعود رد میکردم من بغیر مسعود هیچکسیو دوس نداشتم البته این عشق منو مسعود کاملا دوطرفه بود ک همه میفهمیدن یکیمون افسرده باشیم حتما دلیلش طرف مقابلمونه حتی پدرو مادر خودمو فاطی و بچه هاش همه میدونستن 

خلاصه ماجرا ک ب محمد جواب مثبت دادم با شرط اینکه مسعود صفحه اول عقدمو امضا کنه وتا آخرعمر کنارمون باشه و محمد اینو قبول کرد و خوب بودن مسعود طوری بود ک الان محمد خودش مسعودو خداش میدونه و هم چون منو بهش رسوند ازش ممنونه و هم چون خود مسعود خیلی براش زحمت میکشه و دوسش داره واقعا دوست داره و رابطه محمد با مسعود الان خیلی خووبه ولی هم من هم مسعود تحمل اینکه همسرامون کنارمون باشن و یا مثلا دستمونو بگیرنو یا عشق بازی درارن نداریم اصلا بعد از عقدم دیدم من بدون مسعود نمیتونم اونم بدون من تحمل زندگیو نداره تصمیم گرفتم طلاق بگیرم ی ماهی درگیر بودم چون محمدم خیلی بچه بود و چون من با ی مرد واقعی زندگی کرده بودم تحمل رفتارا و دلقک بازیای بچگونه نداشتم تصمیم گرفتم طلاق بگیرم ک طلاقم باعث صمیمیت بیشتر محمد با مسعود شد بعد ی ماه با چندتا شرط ک فعلا اصلا حرف ازدواج نباشه و در حد دوتا دوست باشیم دوباره از طلاق صرف نظر کردم ک تصمیم گرفتیم ی مسافرت  ترکیه خونوادگی بریم یعنی من و محمد و مسعود و زن و بچش ک رفتیم و زنونه مردونه ام بودیم ولی خیلی خوش نگذشت چون من کلا ادم بقول دوستام مهره ی ماریم و مثلا وقتی موهامو باز کردم چون همیشه مسعود ب فاطی گفته بود ک من موهای بلند لخت خیلی دوست دارم و فاطی میدونست وقتی من موهامو باز کردم خیلی بداخلاق شدو حرص خورد و بخاطر همین سعی میکرد خودشوب مسعود بچسبونه ک برا من سخت میشد ناراحت میشدم ازونورم محمد هی میومد پیشم ب مسعود سخت میگذشت خلاصه اصلا خوب نبود ک گذشت ولی دیگه تصمیم گرفتیم مسافرت چند روزه خونوادگی نریم ک مثلا تا شمال میرفتیم برمیگشتیم و بعدها ک فاطی کمکم حساستر شده بود دیگه منو محمد مسعود مسافرت میرفتیم یا بیرون تو شهر میرفتیم چون محمد ب عنوان عشق من مسعودو قبول کرده بود برا خوشحالی من خیلی وقتا خودش با مسعود قرار میذاشت ک ب فاطی نمیگفتیم هر چند روزی ی بارم با فاطی و بچه هاش مثلا شبا میرفتیم بیلیارد و بازی و... روزها داره میگدره و من ماجراهای زندگیم در حال ادامست ....

+ نوشته شده در  شنبه دهم تیر ۱۳۹۶ساعت 23:27  توسط الهه  | 
بعد مشهد...
ما را در سایت بعد مشهد دنبال می کنید

برچسب : ازدواج, نویسنده : elahe2424 بازدید : 110 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 1:18